ای کاش خودت باشی و جانم بستانی
خو مینی شیه؟
خودش مملکتمان را خورد، فرودگاهش تکتک عزیزانمان را
خ مثل…
خونخوار
که افسار سگ هار و کفتار به دست آرد
جز به قطع دست
دست از جنایت برنمیدارد
باشد که سرش بر دار
رود
و تنش به زیر آوار
روزی که سرانجام
شب
پایان پذیرد
بی همگان به سر شود
گم کردهایم خود را
و در هر شعر، داستان، نوا و نما
کند و کویش میکنیم.
چو دانی و…
حس، دروغ نمیگوید؛
حس، خود دروغ است.
بهتر از هیچی
شلخته بود و سربههوا
تنها چیزی که هیچگاه جا نگذاشت
دلش بود.
تنهایی وجودی
فریاد میزنیم
تنهاییمان را
در سکوت
مبادا که اطرافیان خبر شوند
همبند
چنگ میزند
که بدارد
و تنها زخم تر میکند
در آینه
– زندگی سخته.
+ زندگیکردن سختتر!
واپسین دم
هنگامهای
که سرانجام
عقلانیت میچربد
توانیاب
عزیز دل بابا
دور زمانی است که برایت هیچ ننوشتهام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.
عزیز دل بابا
آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو میدهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.
عزیز دل بابا
پیشترها زمستان بود، سرما بود و جادههایی لغزنده، که لیز میخوردیم و میخندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان میخریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخزده است که دیگر سرمای بیرون را نمیفهمیم.
عزیز دل بابا
کمحرف بودیم و کمتر همسخنی مییافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه همسخنی، چاهی که خشکیده و چارهای جز خاک بر سرش کردن نیست.
عزیز دل بابا
نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چارهای هست و نه مقصودی، که همان درد بیدردی است، باشد که توانش سربرسد.
ادامه بَده
غم
موهبتی است
آنگاه که کار به بیاحساسی میکشد
حکومت کودککش
رنگی نمانده است
بر این کیان
باقی همه رنج است
مغلوب قلوب
انقلابی است
در قلبمان
و قالب تهی میکنیم
دنیا رو آب ببره، فلانی رو خواب میبره
موج گیسوانتان
کشتی به گل نشسته خسته را
روانه ساخت
مرگتان باد
و روزی این بغض میشکند
سد منحوسی را
که بر آزادی ساختید
سنگین
به خاطر کاهش شنوایی ناشی از کهولت است، وگرنه تاکنون صدای انقلاب را شنیده بود.
منتظران
از انتظار مرگ کشندهتر هیچ انتظار نیست
ضحاک امرتان و جهد خون ز چنگتان
پایان و دردتان و دگر انتظار نیست
غمی در استخوانم میگدازد
زبان دلها بود
هرگاه با هیچ واژهای توان بیان حس و حالم را نداشتم، سایه شعری برایش سروده داشت
شعر و ادب فارسی غولی بزرگ را از دست داد
شاید… مهربانترین غولها را
به نام پدر
جای خالیات خلائی است که شوق و ذوق زندگی را در خود کشیده و غم و رنج واپس داده است.
تلخ است نبودنت و سخت است مرور خاطراتت.
یک سال گذشت… بر ما، بیش از اینها.
Fast-forward
ـ دوست داری برگردی به دوران بچگی؟
– نه! دوست دارم زندگی زودتر بره جلو… زودتر تموم شه.
Self-loneliness-ishness
How not to be selfish…
In a world wherein you feel so lonely.
– BCC
یابنده یافت نشد
یا کنده است از یار و دیار
یا مرده است بی مناسک و غمبار
شمع جان
شرم دارد ابر
از بارش سر این سرزمین
زان که دژخیمان نمودند بارور
آسمان میهن ما را
به خون
وصف حال
دلی سنگین و جان غمگین و فردایی که دیگر نیست.