ای کاش خودت باشی و جانم بستانی
دسته: ادیبانه
کمی ادیبانهتر از نوشتار روزمره
خ مثل…
خونخوار
که افسار سگ هار و کفتار به دست آرد
جز به قطع دست
دست از جنایت برنمیدارد
باشد که سرش بر دار
رود
و تنش به زیر آوار
روزی که سرانجام
شب
پایان پذیرد
بی همگان به سر شود
گم کردهایم خود را
و در هر شعر، داستان، نوا و نما
کند و کویش میکنیم.
بهتر از هیچی
شلخته بود و سربههوا
تنها چیزی که هیچگاه جا نگذاشت
دلش بود.
تنهایی وجودی
فریاد میزنیم
تنهاییمان را
در سکوت
مبادا که اطرافیان خبر شوند
همبند
چنگ میزند
که بدارد
و تنها زخم تر میکند
واپسین دم
هنگامهای
که سرانجام
عقلانیت میچربد
ادامه بَده
غم
موهبتی است
آنگاه که کار به بیاحساسی میکشد
حکومت کودککش
رنگی نمانده است
بر این کیان
باقی همه رنج است
مغلوب قلوب
انقلابی است
در قلبمان
و قالب تهی میکنیم
دنیا رو آب ببره، فلانی رو خواب میبره
موج گیسوانتان
کشتی به گل نشسته خسته را
روانه ساخت
مرگتان باد
و روزی این بغض میشکند
سد منحوسی را
که بر آزادی ساختید
یابنده یافت نشد
یا کنده است از یار و دیار
یا مرده است بی مناسک و غمبار
شمع جان
شرم دارد ابر
از بارش سر این سرزمین
زان که دژخیمان نمودند بارور
آسمان میهن ما را
به خون
زادروز
تبریک میگویندت
روزی را
که سرآغاز تمامی رنجهاست
دردمان
که این درمان بد دردیست این درمان نه، نامردیست
ببار ای برف سنگین بر مزارم
سپیدی هیچ برفی
سیاهی روزگار ما را
کمرنگ نمی کند.
خیره به گور
مرگ
آینه ای است
که زندگی را می نمایاند
ارز نداریم، عرض میکنیم
افسردهترین کشور دنیا شدهایم
آوارهی پوشک و مقوا شدهایم
از غزه و شام بر سر سفرهی ما
شرمندهی مدعوین بالا شدهایم
اگر واقعا بال داشت، پر میکشید
پناه بیپناهان
آنگاه که سکوت را شکست،
با هر آن چه در تاریک روشنای آن است.
«غم نان اگر بگذارد»
در به در خرده نانی، دانه ای، جرعه آبی
که جز در قفسهای رنگارنگ و گاه حتی بیرنگ، جایی نمی یابدش!
و با خود می پندارد: «ننگین پرنده ای است آرمیده در قفس.»
هيچ ديگر آزاد نيست!
* عنوان از «غزلی در نتوانستن» احمد شاملو.
کل اگر ظریف بودی!
ما همزبان هم و محتاج دیلماج
سودی ز حرف نیست
برخیز تا رویم
جایی که راهها نهایت به حل رسد
لبخند میزنند لبانی به هر زبان
قهر فرشته و دیوها شکستنی است
برخیز میرویم، نشانش چه کردهای؟
کو خط واحدش که تو گفتی هزار بار؟
تاکسی خورش کجاست؟
دربستی هم که شد، جهنم بیا بشین!
دعوایی این چنین
پیکان خستهای و سواری شکستهتر
فریاد زد چنین:
«درد تفاهم است بدانم من از یقین
دس دس چه میکنید که ضربالعجل رسید!
تهران-لوزان بشین.»
ولـ(ـش کـ)ـنتاین
شانزده آذر؟
آن روز که غذای سلف، باتوم و فشنگ بود.