اگر از احوال ما بخواهید، نفسی میآید و میرود؛ لیک مصداق آن قول معروف شده، کاین آمدن و رفتن از بهر چه بود و چه خواهد بود، هیچ نمیدانم.
Author: Mr Bahrami
Daily Massacre
With the death of every relationship, a language goes extinct.
مرد غرقه گشته جانی می کند
زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
شما هم؟
وقتی داری داستان انبیاء الهی میخونی و یهویی بابات میاد سرک میکشه توی کتاب!
آخرین وسوسه مسیح / نیکوس کازانتزاکیس / صالح حسینی / نشر نیلوفر / ص 228
مردگان متحرک
بیحسی، بد حسیه.
یا بیام؟! …
بهشت زیر پای مادران است، دمپایی در دستشان!
خودآ
در تمامی جمعها، مفرد بود.
#اعدام_نکنید
جهان سوم جایی است
که هرچقدر هم که صدای مردمش بلند باشد،
باز هم به گوش گرفته نخواهد شد.
به همقدم جادههای لغزنده
زندگیای که من میشناسم، صفحهی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش میکشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیهاش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافههای خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت میفروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکهای درآوردم. با رضایت یکیشان را برداشت و گفت زود برمیگردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایینتر به مقابل زن جوانی رسید. میبایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی میکرد. با هر آنچه از محبت و احترام میشناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش میکنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمهی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمهای که بینشان رد و بدل شد، هیچ واژهای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمیگنجد، در کلام نمیگنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالیترین تصویر از همدلی پاک و بیریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستارهی دنبالهداری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنهی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.
دردمان
که این درمان بد دردیست این درمان نه، نامردیست
پرواز 752
https://en.wikipedia.org/wiki/Ukraine_International_Airlines_Flight_752
درد بادردی
کاش او سراغم میگرفت…
دور زمانی است که با قلم غریبه شدهام؛ همچو رفیقی که اینقدر سراغش نگرفتهای که دیگر روی آن را نداری احوالش بپرسی!
COVID-19
Islamic Crisis of IRAN
بوی گل سوسن و یاسمن آمد
چقدر شبیه بوی خونه…
حملهی غیرعامدانه
واقعیت اینه که اصلا یادم نمیاد چه کسی و چه زمانی این ماجرا رو برام تعریف کرد، حتی شاید اون رو در یک وبلاگی جایی خونده باشم، ولی به هر صورت الان ذهنم رو مشغول کرده و الان نیاز دارم که بیانش کنم.
تعریف میکرد:
«سوار تاکسی بودیم، توی یکی از محلههای پایین شهر تهران. یه جایی رسیدیم که شلوغپلوغ شده بود، انگاری دعوا شده بود. رانندهی داشمشتیطور تا این صحنه رو دید زد کنار، از زیر صندلی یه قمهطوری کشید بیرون و پرید وسط دعوا. یه هوار کشداری کشید و با قمه زد بازوی خودش رو زخمی کرد. غائله در جا خوابید! انگار مردم ترسیدند این یارو که اینقدر وحشیه و حتی به خودش هم رحمی نداره، چطور ممکنه به ما رحمی داشته باشه…»
دنیا ببینه نظامی که اینقدر وحشیه و حتی به مردم خودش رحمی نداره…
اگر از حال ما بخواهید…
بعضی وقتها یه جوری توی بازی بد میاری که به خودت میگی «این بازی دیگه ارزش بازی کردن نداره… ولش کن، خودت رو بیشتر از این خسته نکن… بزار وقت تموم شه، باخت رو بپذیر، امیدت به بازی بعدی باشه».
این همون حسیه که ما توی ایران این روزها نسبت به زندگیمون داریم.
ببار ای برف سنگین بر مزارم
سپیدی هیچ برفی
سیاهی روزگار ما را
کمرنگ نمی کند.
خیره به گور
مرگ
آینه ای است
که زندگی را می نمایاند
مرغ سحر ناله سر کن
سقوط از سکوت آغاز میشود.
مش حسن کجایی؟
توضیح منطقی برای اینکه بطری شیر ۴۵۰۰ تومانی در عرض یک شب، ۱۰۰۰ تومان گران بشه، اینه که حکومت در دست گاوها باشه!
پس از جدایی
آنکه تنهاست،
به در و دیوار چنگ میزند؛
آنکه تنها نیست،
نیست!
تعادل
بوسه بود که به بوسه میآمیخت، تخت بود و رخت بود و دستانی که به رختها میآویخت و یک به یک میدرید و حرارتی که از دلها به دستها و پاها و هر آنچه در میان آنها، میدوید.
سکوت خانه که آغشته به هیجان نفسها شده بود، خدشهای یافت. ندایی از آن سوی پنجرهها، زمزمهای دستهجمعی که میّتی را بدرقه میکرد «لا اله الا الله… لا اله الا الله… محمّد رسول الله… محمّد رسول الله…».
پسرک به یکباره خشکش زد، رگ و ریشههایی که از اعتقاد در تار و پودش تنیده بودند به تکان درآمد و از لحظه بیرونش کشید. دستانی اما که در آغوشش گرفته بود، تنگ به درون لحظه فرویش کشید و نگاهی همه اطمینان که چون همیشه مغروقش ساخت. اطمینانی که در دل دخترک بود، چون تاییدی که از کائنات برگرفته باشد. که انسانی فانی شده، انسانی دیگر باید که بیاید.
گاو نر هم نمیخواهد
بلانسبت