عزیز دل بابا
دور زمانی است که برایت هیچ ننوشتهام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.
عزیز دل بابا
آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو میدهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.
عزیز دل بابا
پیشترها زمستان بود، سرما بود و جادههایی لغزنده، که لیز میخوردیم و میخندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان میخریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخزده است که دیگر سرمای بیرون را نمیفهمیم.
عزیز دل بابا
کمحرف بودیم و کمتر همسخنی مییافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه همسخنی، چاهی که خشکیده و چارهای جز خاک بر سرش کردن نیست.
عزیز دل بابا
نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چارهای هست و نه مقصودی، که همان درد بیدردی است، باشد که توانش سربرسد.