توان‌یاب

عزیز دل بابا

دور زمانی است که برایت هیچ ننوشته‌ام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.

عزیز دل بابا

آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو می‌دهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.

عزیز دل بابا

پیشترها زمستان بود، سرما بود و جاده‌هایی لغزنده، که لیز می‌خوردیم و می‌خندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان می‌خریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخ‌زده است که دیگر سرمای بیرون را نمی‌فهمیم.

عزیز دل بابا

کم‌حرف بودیم و کمتر هم‌سخنی می‌یافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه هم‌سخنی، چاهی که خشکیده و چاره‌ای جز خاک بر سرش کردن نیست.

عزیز دل بابا

نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چاره‌ای هست و نه مقصودی، که همان درد بی‌دردی است، باشد که توانش سربرسد.

شمع جان

شرم دارد ابر
از بارش سر این سرزمین
زان که دژخیمان نمودند بارور
آسمان میهن ما را
به خون

وصف حال

دلی سنگین و جان غمگین و فردایی که دیگر نیست.

بی‌آبان

آبان در این وطن سرابان شده است

این گربه اسیر چنگ زاغان شده است

داین پتکی و جان و تن چو سندان شده است

خشکیده لبی به گور و زندان شده است

مرد غرقه گشته جانی می کند

زندگی با افسردگی، همچون شنا در آب‌های خروشان است. با تمام وجود دست‌وپا می‌زنی و تلاش می‌کنی تا برای لحظه‌ای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار می‌شود و نه‌فقط فروتر می‌روی که انرژی پیشین خود را نیز از دست داده‌ای. و این چرخه آنقدر تکرار می‌شود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست می‌دهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی می‌سپاری، هرچه بادا باد.

میدونم نمیشه ولی…‏

عزیز دل بابا
تا چیزی/کسی به قدر کافی از پیش فکر و دلت دور نشده،
از پیش چشمت دورش مکن!
که چون دست دراز کنی و جای خالی‌اش چنگ زنی…
بر جان و روان خودت خواهد نشست.

 

خاطره، خودِ لباس شخصی است

سخره‌آمیز است
فشار شب اول قبر!
آن را که زیر فشار خاطرات
هر لحظه جان می‌دهد.

به روزرسانی

آی عاشقها
که با دلبر نشسته
شاد و خندانید
یک نفر تنهاست…
دارد می‌سپارد جانی

پیرمرد

– نه آقا! دور از جونتون! خدا نکنه!
– ای بابا! خبر نداری! خدا کارش «کردن»ه! …

تالار اندیشه

در حالی که متعجب از حضور مهمان ناخوانده‌ی خویش، در دستشویی را می‌بست، گفت: «چه حسن تصادفی! به جون شما، همین الان تو فکرتون بودم!»

جواب سئوال سه

استاد جان سلام،
بنا به فرمایش شما که از فصل شش هیچ سئوالی نمی‌آید، به اطمینان شما اعتماد کردیم و هیچ نگاهی به آن ننمودیم، ولی گویا معادلات بر هم خورد و کنون «من مانده‌ام و جانی شیدا…»
پیروز باشید./