بوسه بود که به بوسه میآمیخت، تخت بود و رخت بود و دستانی که به رختها میآویخت و یک به یک میدرید و حرارتی که از دلها به دستها و پاها و هر آنچه در میان آنها، میدوید.
سکوت خانه که آغشته به هیجان نفسها شده بود، خدشهای یافت. ندایی از آن سوی پنجرهها، زمزمهای دستهجمعی که میّتی را بدرقه میکرد «لا اله الا الله… لا اله الا الله… محمّد رسول الله… محمّد رسول الله…».
پسرک به یکباره خشکش زد، رگ و ریشههایی که از اعتقاد در تار و پودش تنیده بودند به تکان درآمد و از لحظه بیرونش کشید. دستانی اما که در آغوشش گرفته بود، تنگ به درون لحظه فرویش کشید و نگاهی همه اطمینان که چون همیشه مغروقش ساخت. اطمینانی که در دل دخترک بود، چون تاییدی که از کائنات برگرفته باشد. که انسانی فانی شده، انسانی دیگر باید که بیاید.
برچسب: بوسه
ثواب
پس از «تلاوت» آنچنان بوسهای از جلد قرآن برداشت که حاج خانم حسودیاش شد!
داستان کوتاه: قول
دخترک با چشمانی اشکبار که خواهش و استیصالش را فریاد میزد، گفت: «به خدا قول میدم درستش کنم. خودم خرابش کردم، خودم هم درستش میکنم».
پسر خیلی جدی و محکم گفت: «نه! اینجوری فایده نداره… باز میشه همون آش و همون کاسه…»
دختر که چهرهاش از بار اندوه و پشیمانی، لحظه به لحظه تیرهتر میشد، خود را به آغوش پسر چسباند و گفت: «یعنی چی که فایده نداره؟ چیکار کنم که باورت شه؟ هر کاری بگی میکنم، فقط تو رو خدا تنهام نذار…» و بغضی که به گریهای بیصدا تبدیل شد.
پسر که میدانست هر وا دادن به لرزش چشمان دختر، ستونی است که از زیر سقف سنگین بالای سر خویش بیرون میکشد، با همان لحن پیشین ادامه داد: «خداوکیلی اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ شماها واسه من چارهی دیگهیی گذاشتید؟… اون مامانِ…» با عصبانیت باقی حرفش را خورد.
دختر سرش را به علامت تایید پایین انداخت و صدای نالهی مظلومانهاش بلند شد.
مرد جوان که سرگشتگی از هر ریزحرکتش نمایان بود، چون همیشه تاب نیاورد و گویی ناخواسته، دست پیش برد و چانهی دختر را گرفت و سر او را آهسته آهسته بالا آورد. «این آخرین باره هان! قولی بده که بتونی پاش وایسی! میتونی؟» و نه به بزرگواری که به بیچارگی…
دختر با هق هق گفت: «همهی زندگیم به همین بسته است. یا میتونم… یا میمیرم. به خدا قسم میتونم…»
پسر با لحنی خشک و بیاحساس: «قسم خدا به چه درد من میخوره وقتی…» و دنبالهی حرفش را به سکوت پی گرفت. نالهی دختر که به امیدی آنی، قطع شده بود، از نو جای خالی سکوت را پر کرد و سرگشتگی پسر را تکمیل.
برای خارج از شمار ترین بار، در چشمان اشکباری که به بوسههایش عادت کرده بود، خیره شد و نفسی عمیق کشید. با انگشت شست همان دستش، لبهای دخترک را لمس کرد و گفت: «اگه واقعا فکر میکنی میتونی شرایط رو درست کنی… اگه خیال میکنی میتونی یه جوری آب رفته رو به جوی برگردونی… اگه واقعا یه همچین چیزی شدنی باشه… قسم خدا رو نمیخوام. اگه راست میگی… [مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد] به تار سیبیلت قسم بخور تا باورم شه!» و مهربانانه به روی دخترک که حیران از حرف معشوقش، جا خورده بود، خندید؛ نرمنرمک با سرانگشتانش اشکهایش را پاک و او را با شوخی و خندهی خویش همراه کرد.
وقتی دوباره چهرهی محبوبهاش به شادی و آرامش روشن شد، سر برگرداند و به دوردستها خیره شد تا دخترک درد ناباوری و یاس را در چشمانش نبیند، و به انتظار کشندهی ویرانی زیر آوار سقفی که حال تنها ستون باقیماندهاش، قامت نحیف خویش بود، پی نبرد.
پسر خیلی جدی و محکم گفت: «نه! اینجوری فایده نداره… باز میشه همون آش و همون کاسه…»
دختر که چهرهاش از بار اندوه و پشیمانی، لحظه به لحظه تیرهتر میشد، خود را به آغوش پسر چسباند و گفت: «یعنی چی که فایده نداره؟ چیکار کنم که باورت شه؟ هر کاری بگی میکنم، فقط تو رو خدا تنهام نذار…» و بغضی که به گریهای بیصدا تبدیل شد.
پسر که میدانست هر وا دادن به لرزش چشمان دختر، ستونی است که از زیر سقف سنگین بالای سر خویش بیرون میکشد، با همان لحن پیشین ادامه داد: «خداوکیلی اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ شماها واسه من چارهی دیگهیی گذاشتید؟… اون مامانِ…» با عصبانیت باقی حرفش را خورد.
دختر سرش را به علامت تایید پایین انداخت و صدای نالهی مظلومانهاش بلند شد.
مرد جوان که سرگشتگی از هر ریزحرکتش نمایان بود، چون همیشه تاب نیاورد و گویی ناخواسته، دست پیش برد و چانهی دختر را گرفت و سر او را آهسته آهسته بالا آورد. «این آخرین باره هان! قولی بده که بتونی پاش وایسی! میتونی؟» و نه به بزرگواری که به بیچارگی…
دختر با هق هق گفت: «همهی زندگیم به همین بسته است. یا میتونم… یا میمیرم. به خدا قسم میتونم…»
پسر با لحنی خشک و بیاحساس: «قسم خدا به چه درد من میخوره وقتی…» و دنبالهی حرفش را به سکوت پی گرفت. نالهی دختر که به امیدی آنی، قطع شده بود، از نو جای خالی سکوت را پر کرد و سرگشتگی پسر را تکمیل.
برای خارج از شمار ترین بار، در چشمان اشکباری که به بوسههایش عادت کرده بود، خیره شد و نفسی عمیق کشید. با انگشت شست همان دستش، لبهای دخترک را لمس کرد و گفت: «اگه واقعا فکر میکنی میتونی شرایط رو درست کنی… اگه خیال میکنی میتونی یه جوری آب رفته رو به جوی برگردونی… اگه واقعا یه همچین چیزی شدنی باشه… قسم خدا رو نمیخوام. اگه راست میگی… [مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد] به تار سیبیلت قسم بخور تا باورم شه!» و مهربانانه به روی دخترک که حیران از حرف معشوقش، جا خورده بود، خندید؛ نرمنرمک با سرانگشتانش اشکهایش را پاک و او را با شوخی و خندهی خویش همراه کرد.
وقتی دوباره چهرهی محبوبهاش به شادی و آرامش روشن شد، سر برگرداند و به دوردستها خیره شد تا دخترک درد ناباوری و یاس را در چشمانش نبیند، و به انتظار کشندهی ویرانی زیر آوار سقفی که حال تنها ستون باقیماندهاش، قامت نحیف خویش بود، پی نبرد.
بوسه
بیچاره آن دندانپزشک که «مهرویی» بیمارش باشد…
عشق
روزهای که به «بوسه»ای افطار شود…
دهنی
پس از دو ساعت مغازله و بوسهبازی و معاشقه، وقتی در لیوانی که با آن آب خورده بود برایش آب ریخت، در جواب «بفرمایید عزیزم» شنید: «اَه… توی لیوان دهنی خودت؟!»
میل
– چیزی میل دارید؟… چای؟ قهوه؟
– اگه زحمت نمیشه… یه بوسهی کوچولو لطفا!
– اگه زحمت نمیشه… یه بوسهی کوچولو لطفا!