توان‌یاب

عزیز دل بابا

دور زمانی است که برایت هیچ ننوشته‌ام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.

عزیز دل بابا

آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو می‌دهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.

عزیز دل بابا

پیشترها زمستان بود، سرما بود و جاده‌هایی لغزنده، که لیز می‌خوردیم و می‌خندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان می‌خریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخ‌زده است که دیگر سرمای بیرون را نمی‌فهمیم.

عزیز دل بابا

کم‌حرف بودیم و کمتر هم‌سخنی می‌یافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه هم‌سخنی، چاهی که خشکیده و چاره‌ای جز خاک بر سرش کردن نیست.

عزیز دل بابا

نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چاره‌ای هست و نه مقصودی، که همان درد بی‌دردی است، باشد که توانش سربرسد.

من زمینم، تو خزان

نه راهی به پس داری و نه راهی به پیش
در خود فرو می‌روی
بیش…
بیش..
بیش.

یا امام…‏

زمان پاسخگویی هشت ساله‌ی شما به مطالبات زمین و زمان، بابت انبوه نابخردیهای دولت مهرورزی و عدالت‌گستری، به پایان رسیده است. برایتان تا هنگامه‌ی ظهور، غیبتی سرشار از آرامش و بهروزی آرزومندیم.

 

برگ‌ریز

شب آرام پاییزی و کوچه‌ای تمیز؛ بادی وزید و بارانی از برگهای زرد و سرخ به زمین بارید. جارو در دست رفتگر محله‌مان ماسید.

دیالوگ

«راس گفتن که «فحش» رو بنداز زمین، خود صاحابش میاد برش میدارتش!»

خراب‌کاری

در حقيقت‏، پروردگار شما آن خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد؛ سپس پا به فرار گذاشت!