انگشتان چروکیدهاش از هقهقی فروخورده بیش از همیشه میلرزید و پردهی اشک، دیدگانش را کمبیناتر از قبل کرده بود. قدری طول کشید تا بتواند نام او را در دفترچه تلفش پیدا کند. آهی کشید به سنگینی عمری زندگی و خطی بر شمارهاش؛ زیر آن نوشت: قطعهی… ردیف…
مخاطب من و ما نبودیم، انگار بیشتر میخواست گوشهایش را نیز در غمی که بر دوش میکشید شریک سازد: «حالا دیگه دوست و آشناهام توی قبرستون بیشتر از بیرونن».
عزیز دل بابا؛
اگر روزی در حالی که نگاه از نگاهت میدزدیدم، درِ گوشت زمزمهوار خواندم «حالم خیلی خوب نیست» و از دستت فرار کردم، تمام تلاشت را به کار گیر که نفهمی چه میگویم؛ که تصور این حجم درد و اندوه بر وجود نازنینت را تاب آوردن نتوانم.