من زمینم، تو خزان

نه راهی به پس داری و نه راهی به پیش
در خود فرو می‌روی
بیش…
بیش..
بیش.

کل اگر ظریف بودی!‏

درکم نمی‌کنی، به کل اینجا که درک نیست
ما هم‌زبان هم و محتاج دیلماج
سودی ز حرف نیست

برخیز تا رویم
جایی که راهها نهایت به حل رسد
لبخند می‌زنند لبانی به هر زبان
قهر فرشته و دیوها شکستنی است

برخیز می‌رویم، نشانش چه کرده‌ای؟
کو خط واحدش که تو گفتی هزار بار؟
تاکسی خورش کجاست؟
دربستی هم که شد، جهنم بیا بشین!
دعوایی این چنین

پیکان خسته‌ای و سواری شکسته‌تر
فریاد زد چنین:
«درد تفاهم است بدانم من از یقین
دس دس چه می‌کنید که ضرب‌العجل رسید!
تهران-لوزان بشین.»

کوری

احساس «راه‌نما»یی است که گاه زیاده از حد «بی‌راهه»نمایی می‌کند!

صراط المستقیم

راه «راست» را نشانم داد… جاده ای پیچ در پیچ بود!

بی‌جنبه

تا «راست» می‌کنند، به راه «چپ» کشیده می‌شوند!

دوراهی

سر دوراهی «تصمیم‌گیری» مانده بودم که افسر سر رسید و «جریمه»ام کرد.

توری

دیگر به دلم راهی نخواهی یافت… تمام در و پنجره‌هایش را توری نصب کرده‌ام!