انسانها دو دستهاند: آنهایی که به زندگی میاندیشند و آنان که از زندگی لذت میبرند!
برچسب: لذت
داستانک: ضدحال
صبح با حس خوبی بیدار شده بود، سرشار از نشاط و سرزندگی. در حالی که در آینه از تماشای چهرهی بیدلیل شادابتر شدهی خویش لذت میبرد با خود زمزمه کرد: «نه! مثه اینکه امروز، روز منه!»
قبراق و سرحال از این آغاز خوشایند، سررسیدش را باز کرد تا کارهای آن روزش را سبک سنگین کند؛ در بخش مناسبتهای تقویم نوشته شده بود: «روز جهانی معلولان کمتوان ذهنی»!
درگیر
هر ضربان را «درد»ی است، همچنان که «لذت»ی؛ آنگاه که گوشهی دلت لای دری گیر کرده باشد!
ارگـاسـم
«کوه»، اهلش را به «ارگـاسـم» میرساند؛ نهایت خستگی در بینهایت لذت.
لذتنویسی
در این روز و روزگار، خواننده تفکر نمیخواهد… از لذتها بنویس…
نظربازی
– پیوسته از تماشای انسانهای «ساعی» لذت میبرم.
– پس نظربازیهات رو میری «پارک ساعی» میکنی! آره؟!
– پس نظربازیهات رو میری «پارک ساعی» میکنی! آره؟!
داستانک اروتیک
وارد آسانسور شدم. بویی خاص آن فضای کوچک را پر کرده بود. یقین کردم پیش از من، در آنجا خبرهایی بوده. آن بوی عجیب را با هیچ چیز دیگری نمیتوان اشتباه گرفت، به جرات میگویم با هیچ عطر و رایحهی دیگری. به یکباره دلم خواست. از آخرین مرتبهای که آن لذت ناب را مزه مزه کرده بودم، مدتها بود که میگذشت. هوسباز نیستم ولی به یکباره آتش هوس در درونم شعله کشید. دلم به هم پیچید، بغض در گلوم نشست و چشمانم نمناک شد. تمام وجودم یکپارچه تمنایش را میکرد. بوی تمبر هندی دیوانهام کرده بود.