حس، دروغ نمیگوید؛
حس، خود دروغ است.
حس، دروغ نمیگوید؛
حس، خود دروغ است.
فریاد میزنیم
تنهاییمان را
در سکوت
مبادا که اطرافیان خبر شوند
چنگ میزند
که بدارد
و تنها زخم تر میکند
زبان دلها بود
هرگاه با هیچ واژهای توان بیان حس و حالم را نداشتم، سایه شعری برایش سروده داشت
شعر و ادب فارسی غولی بزرگ را از دست داد
شاید… مهربانترین غولها را
جای خالیات خلائی است که شوق و ذوق زندگی را در خود کشیده و غم و رنج واپس داده است.
تلخ است نبودنت و سخت است مرور خاطراتت.
یک سال گذشت… بر ما، بیش از اینها.
ـ دوست داری برگردی به دوران بچگی؟
– نه! دوست دارم زندگی زودتر بره جلو… زودتر تموم شه.
How not to be selfish…
In a world wherein you feel so lonely.
– BCC
دلی سنگین و جان غمگین و فردایی که دیگر نیست.
اگر از احوال ما بخواهید، نفسی میآید و میرود؛ لیک مصداق آن قول معروف شده، کاین آمدن و رفتن از بهر چه بود و چه خواهد بود، هیچ نمیدانم.
With the death of every relationship, a language goes extinct.
زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
بیحسی، بد حسیه.
بهشت زیر پای مادران است، دمپایی در دستشان!
زندگیای که من میشناسم، صفحهی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش میکشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیهاش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافههای خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت میفروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکهای درآوردم. با رضایت یکیشان را برداشت و گفت زود برمیگردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایینتر به مقابل زن جوانی رسید. میبایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی میکرد. با هر آنچه از محبت و احترام میشناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش میکنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمهی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمهای که بینشان رد و بدل شد، هیچ واژهای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمیگنجد، در کلام نمیگنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالیترین تصویر از همدلی پاک و بیریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستارهی دنبالهداری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنهی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.
https://en.wikipedia.org/wiki/Ukraine_International_Airlines_Flight_752
دور زمانی است که با قلم غریبه شدهام؛ همچو رفیقی که اینقدر سراغش نگرفتهای که دیگر روی آن را نداری احوالش بپرسی!
واقعیت اینه که اصلا یادم نمیاد چه کسی و چه زمانی این ماجرا رو برام تعریف کرد، حتی شاید اون رو در یک وبلاگی جایی خونده باشم، ولی به هر صورت الان ذهنم رو مشغول کرده و الان نیاز دارم که بیانش کنم.
تعریف میکرد:
«سوار تاکسی بودیم، توی یکی از محلههای پایین شهر تهران. یه جایی رسیدیم که شلوغپلوغ شده بود، انگاری دعوا شده بود. رانندهی داشمشتیطور تا این صحنه رو دید زد کنار، از زیر صندلی یه قمهطوری کشید بیرون و پرید وسط دعوا. یه هوار کشداری کشید و با قمه زد بازوی خودش رو زخمی کرد. غائله در جا خوابید! انگار مردم ترسیدند این یارو که اینقدر وحشیه و حتی به خودش هم رحمی نداره، چطور ممکنه به ما رحمی داشته باشه…»
دنیا ببینه نظامی که اینقدر وحشیه و حتی به مردم خودش رحمی نداره…
بعضی وقتها یه جوری توی بازی بد میاری که به خودت میگی «این بازی دیگه ارزش بازی کردن نداره… ولش کن، خودت رو بیشتر از این خسته نکن… بزار وقت تموم شه، باخت رو بپذیر، امیدت به بازی بعدی باشه».
این همون حسیه که ما توی ایران این روزها نسبت به زندگیمون داریم.
مرگ
آینه ای است
که زندگی را می نمایاند
تنها کسی است که حتی خواب هم سر به بالینش نمینهد.
سکوت واقعی اونیه که حتی با خودت هم حرفی برای زدن نداشته باشی.
حتی دوربرگردان هم نمیتواند هـ(ز)مان را برگرداند!
تا دور نزدی، برگرد.