بهتر از هیچی

شلخته بود و سربه‌هوا

تنها چیزی که هیچ‌گاه جا نگذاشت

دلش بود.

غمی در استخوانم می‌گدازد

زبان دلها بود

هرگاه با هیچ واژه‌ای توان بیان حس و حالم را نداشتم، سایه شعری برایش سروده داشت

شعر و ادب فارسی غولی بزرگ را از دست داد

شاید… مهربان‌ترین غولها را

وصف حال

دلی سنگین و جان غمگین و فردایی که دیگر نیست.

به هم‌قدم جاده‌های لغزنده

زندگی‌ای که من می‌شناسم، صفحه‌ی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش می‌کشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیه‌اش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافه‌های خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت می‌فروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکه‌ای درآوردم. با رضایت یکی‌شان را برداشت و گفت زود برمی‌گردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایین‌تر به مقابل زن جوانی رسید. می‌بایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی می‌کرد. با هر آنچه از محبت و احترام می‌شناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش می‌کنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمه‌ی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمه‌ای که بین‌شان رد و بدل شد، هیچ واژه‌ای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمی‌گنجد، در کلام نمی‌گنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالی‌ترین تصویر از همدلی پاک و بی‌ریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستاره‌ی دنباله‌داری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنه‌ی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.

تعادل

بوسه بود که به بوسه می‌آمیخت، تخت بود و رخت بود و دستانی که به رختها می‌آویخت و یک به یک می‌درید و حرارتی که از دلها به دستها و پاها و هر آنچه در میان آنها، می‌دوید.
سکوت خانه که آغشته به هیجان نفسها شده بود، خدشه‌ای یافت. ندایی از آن سوی پنجره‌ها، زمزمه‌ای دسته‌جمعی که میّتی را بدرقه می‌کرد «لا اله الا الله… لا اله الا الله… محمّد رسول الله… محمّد رسول الله…».
پسرک به یکباره خشکش زد، رگ و ریشه‌هایی که از اعتقاد در تار و پودش تنیده بودند به تکان درآمد و از لحظه بیرونش کشید. دستانی اما که در آغوشش گرفته بود، تنگ به درون لحظه فرویش کشید و نگاهی همه اطمینان که چون همیشه مغروقش ساخت. اطمینانی که در دل دخترک بود، چون تاییدی که از کائنات برگرفته باشد. که انسانی فانی شده، انسانی دیگر باید که بیاید.

این واپسین لحظات سال

غمگین‌کننده‌تر از اینکه به درستی نمی‌دانیم چرا دلمان برای بعضیها تنگ شده است، این است که به خوبی می‌دانیم به چه خاطر دلمان برای بعضی دیگر تنگ نشده است.

میدونم نمیشه ولی…‏

عزیز دل بابا
تا چیزی/کسی به قدر کافی از پیش فکر و دلت دور نشده،
از پیش چشمت دورش مکن!
که چون دست دراز کنی و جای خالی‌اش چنگ زنی…
بر جان و روان خودت خواهد نشست.

 

به فرزندم؛ که دردش خوب می‌دانم

عزیز دل بابا؛
اگر روزی در حالی که نگاه از نگاهت می‌دزدیدم، درِ گوشت زمزمه‌وار خواندم «حالم خیلی خوب نیست» و از دستت فرار کردم، تمام تلاشت را به کار گیر که نفهمی چه می‌گویم؛ که تصور این حجم درد و اندوه بر وجود نازنینت را تاب آوردن نتوانم.

 

دشمن سبزه‌ها

به شکنجه‌ی جلادان خویش
می‌کُند زرد روی جهان
می‌کُند خون، دل گل و بستان
می‌دَرد دانه دانه برگ امید
پادشاه فصلها…

 

بازنمی‌گردد ا(مـ)گر…‏

عاشق راستین آنی نیست که هیچ‌گاه خیانت نمی‌کند، آنیست که تنها و تنها یک بار خیانت می‌کند.

 

از رضایت نیست

این روزها درد دل طولانی‌تر از آنست که بتوان آن را کوته‌نوشت.

تحریم

محبتی که ابراز نتواند شدن،
در دل می‌ماند 
در دل می‌گندد
در دل غم می‌شود…

نقص عضو

مهمترین اعضای بدن «دل» و «دماغ»ند که اگر دنیا را داشته باشی و این دو را نه، هیچ نداری.

…که عاشقی یادت بره

– اگه بری، دل دیگه طاقت نمیاره!
– اگه نرم، مثانه دیگه طاقت نمیاره!

دربازکن

نوشابه‌ی دربسته را بر روی پیشخوان مغازه گذاشت و غمزده گفت: «کاش تو این بساطت دل‌بازکن هم پیدا میشد!»

در جای خشک و خنک نگهداری شود

دلی که هنوز به «طراوت» زندگی «گرم» است، جای مناسبی برای نگاه‌داشتن «حرف» نیست؛ آخر حرف در زمره‌ی مواد «فاسدشدنی» است!

درگیر

هر ضربان را «درد»ی است، همچنان که «لذت»ی؛ آنگاه که گوشه‌ی دلت لای دری گیر کرده باشد! 

مناجات

بارالها؛
عاشقم مگردان، مگر آنکه عاقلم کرده باشی
و عاقلم مگردان مگر عشقی به وجودم نهاده باشی
که تنها تویی آگاه به اسرار دلها

ریسک

افسار دل را که شل گرفتی، یا «پریدن» است یا «پرپر شدن»! 

پارادوکس

عجیب که دل»تنگی» آدم را به «گشادی» می‌اندازد‍!

درد بی‌درمان

درد قلبم را به قرصی می‌توانم فرو نشاند؛ تو بگو… با درد دل چه کنم؟

جام جم

سالها دل طلب «جام جم» از ما می‌کرد/ آنچه «ضرغامی» داشت، ز «بهرامی» تمنا می‌کرد!