توان‌یاب

عزیز دل بابا

دور زمانی است که برایت هیچ ننوشته‌ام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.

عزیز دل بابا

آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو می‌دهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.

عزیز دل بابا

پیشترها زمستان بود، سرما بود و جاده‌هایی لغزنده، که لیز می‌خوردیم و می‌خندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان می‌خریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخ‌زده است که دیگر سرمای بیرون را نمی‌فهمیم.

عزیز دل بابا

کم‌حرف بودیم و کمتر هم‌سخنی می‌یافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه هم‌سخنی، چاهی که خشکیده و چاره‌ای جز خاک بر سرش کردن نیست.

عزیز دل بابا

نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چاره‌ای هست و نه مقصودی، که همان درد بی‌دردی است، باشد که توانش سربرسد.

به هم‌قدم جاده‌های لغزنده

زندگی‌ای که من می‌شناسم، صفحه‌ی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش می‌کشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیه‌اش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافه‌های خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت می‌فروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکه‌ای درآوردم. با رضایت یکی‌شان را برداشت و گفت زود برمی‌گردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایین‌تر به مقابل زن جوانی رسید. می‌بایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی می‌کرد. با هر آنچه از محبت و احترام می‌شناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش می‌کنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمه‌ی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمه‌ای که بین‌شان رد و بدل شد، هیچ واژه‌ای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمی‌گنجد، در کلام نمی‌گنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالی‌ترین تصویر از همدلی پاک و بی‌ریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستاره‌ی دنباله‌داری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنه‌ی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.