توان‌یاب

عزیز دل بابا

دور زمانی است که برایت هیچ ننوشته‌ام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.

عزیز دل بابا

آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو می‌دهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.

عزیز دل بابا

پیشترها زمستان بود، سرما بود و جاده‌هایی لغزنده، که لیز می‌خوردیم و می‌خندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان می‌خریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخ‌زده است که دیگر سرمای بیرون را نمی‌فهمیم.

عزیز دل بابا

کم‌حرف بودیم و کمتر هم‌سخنی می‌یافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه هم‌سخنی، چاهی که خشکیده و چاره‌ای جز خاک بر سرش کردن نیست.

عزیز دل بابا

نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چاره‌ای هست و نه مقصودی، که همان درد بی‌دردی است، باشد که توانش سربرسد.

خواسته‌ای داشته

عزیز دل بابا
این که در زندگی چه داریم خیلی مهم نیست، مهم‌تر اینست که بدانیم از زندگی چه می‌خواهیم؛
که خواسته‌هاست که به زندگی هدف می‌دهد، جهت می‌دهد و از رکود و فسردگی می‌رهاند؛
که داشته‌ها به آهی بیش، بند نیست.

 

عزیز درگذشته

انگشتان چروکیده‌اش از هق‌هقی فروخورده بیش از همیشه می‌لرزید و پرده‌ی اشک، دیدگانش را کم‌بیناتر از قبل کرده بود. قدری طول کشید تا بتواند نام او را در دفترچه تلفش پیدا کند. آهی کشید به سنگینی عمری زندگی و خطی بر شماره‌اش؛ زیر آن نوشت: قطعه‌ی… ردیف…
مخاطب من و ما نبودیم، انگار بیشتر می‌خواست گوشهایش را نیز در غمی که بر دوش می‌کشید شریک سازد: «حالا دیگه دوست و آشناهام توی قبرستون بیشتر از بیرونن».