تعادل

بوسه بود که به بوسه می‌آمیخت، تخت بود و رخت بود و دستانی که به رختها می‌آویخت و یک به یک می‌درید و حرارتی که از دلها به دستها و پاها و هر آنچه در میان آنها، می‌دوید.
سکوت خانه که آغشته به هیجان نفسها شده بود، خدشه‌ای یافت. ندایی از آن سوی پنجره‌ها، زمزمه‌ای دسته‌جمعی که میّتی را بدرقه می‌کرد «لا اله الا الله… لا اله الا الله… محمّد رسول الله… محمّد رسول الله…».
پسرک به یکباره خشکش زد، رگ و ریشه‌هایی که از اعتقاد در تار و پودش تنیده بودند به تکان درآمد و از لحظه بیرونش کشید. دستانی اما که در آغوشش گرفته بود، تنگ به درون لحظه فرویش کشید و نگاهی همه اطمینان که چون همیشه مغروقش ساخت. اطمینانی که در دل دخترک بود، چون تاییدی که از کائنات برگرفته باشد. که انسانی فانی شده، انسانی دیگر باید که بیاید.

لحظه‌ی غریبی بود

با دیدگانی غم‌بار در چشمانم خیره شد و گفت «همه‌ی مردا مثل همن؛ اول میگن دوستت دارم و عاشقتم و تو همه‌ی دنیای منی و میخام تا آخر عمر باهات بمونم، ولی به محض اینکه گولت زدن و خودشون رو خالی کردن، ول می‌کنن و میرن» و در حالی که قطرات اشکی را از روی سبیل و ریش خود پاک می‌کرد، در سکوتی شرم‌آگین، نگاه از نگاهم برگرفت.

اسرار پدر-فرزندی

عزیز دل بابا
لحظاتی در زندگی هست که فقط می‌شود به رسم ابجدی آسمانی، بر سرشان الف‌لامی به کلی نهاد تا سپری شوند. درکم کن ولی تو چنین نکن! نه کلی و نه جزئی.

این واپسین لحظات سال

غمگین‌کننده‌تر از اینکه به درستی نمی‌دانیم چرا دلمان برای بعضیها تنگ شده است، این است که به خوبی می‌دانیم به چه خاطر دلمان برای بعضی دیگر تنگ نشده است.

دلتنگی

درد دلتنگی درست از همان لحظه که برای خداحافظی به آغوشش می‌کشی، آغاز می‌شود…