خونخوار
که افسار سگ هار و کفتار به دست آرد
جز به قطع دست
دست از جنایت برنمیدارد
باشد که سرش بر دار
رود
و تنش به زیر آوار
روزی که سرانجام
شب
پایان پذیرد
خونخوار
که افسار سگ هار و کفتار به دست آرد
جز به قطع دست
دست از جنایت برنمیدارد
باشد که سرش بر دار
رود
و تنش به زیر آوار
روزی که سرانجام
شب
پایان پذیرد
گم کردهایم خود را
و در هر شعر، داستان، نوا و نما
کند و کویش میکنیم.
عزیز دل بابا
دور زمانی است که برایت هیچ ننوشتهام، که دست هست ولی دل نیست، که قلم هست لیک قلم شده است.
عزیز دل بابا
آه از نهادمان درآمده، که هر نفسی که فرو میدهیم ممد ممات است و مکدر ذات، که نه هوایی هست که دم بکشیم و نه فضایی که دم برآوریم.
عزیز دل بابا
پیشترها زمستان بود، سرما بود و جادههایی لغزنده، که لیز میخوردیم و میخندیدیم و درد زمین خوردن را با تفریح به جان میخریدیم، حال گرمایش زمین همه را برده و ما ماندیم و برهوتی، و درونمان اینقدر سرد و یخزده است که دیگر سرمای بیرون را نمیفهمیم.
عزیز دل بابا
کمحرف بودیم و کمتر همسخنی مییافتیم، و همین کمترها نیز به کمترین و به هیچ رسید، و دیگر نه سخنی است و نه همسخنی، چاهی که خشکیده و چارهای جز خاک بر سرش کردن نیست.
عزیز دل بابا
نیستی، جز آنجایی که باید، که رنج بودن را نه چارهای هست و نه مقصودی، که همان درد بیدردی است، باشد که توانش سربرسد.
شرم دارد ابر
از بارش سر این سرزمین
زان که دژخیمان نمودند بارور
آسمان میهن ما را
به خون
تنها کسی است که حتی خواب هم سر به بالینش نمینهد.
فیلتر که از سر گذشت، چه یک واژه چه صد واژه!
همکار شیرینسخنم از ناحیهی سر و صورت دچار سانحهی سوختگی شده، بعد برگشته به بچههاش گفته: «تازه میفهمم پدرسوختهگی چقدر بده!»