غم
موهبتی است
آنگاه که کار به بیاحساسی میکشد
غم
موهبتی است
آنگاه که کار به بیاحساسی میکشد
زبان دلها بود
هرگاه با هیچ واژهای توان بیان حس و حالم را نداشتم، سایه شعری برایش سروده داشت
شعر و ادب فارسی غولی بزرگ را از دست داد
شاید… مهربانترین غولها را
جای خالیات خلائی است که شوق و ذوق زندگی را در خود کشیده و غم و رنج واپس داده است.
تلخ است نبودنت و سخت است مرور خاطراتت.
یک سال گذشت… بر ما، بیش از اینها.
زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
با دیدگانی غمبار در چشمانم خیره شد و گفت «همهی مردا مثل همن؛ اول میگن دوستت دارم و عاشقتم و تو همهی دنیای منی و میخام تا آخر عمر باهات بمونم، ولی به محض اینکه گولت زدن و خودشون رو خالی کردن، ول میکنن و میرن» و در حالی که قطرات اشکی را از روی سبیل و ریش خود پاک میکرد، در سکوتی شرمآگین، نگاه از نگاهم برگرفت.
زندگی درخشش اندک شادیهای کوچک است در جریان سیاه انبوه غمهای بزرگ.
ضجههایی به بلندی سکوت…