موج گیسوانتان
کشتی به گل نشسته خسته را
روانه ساخت
برچسب: آب
مرد غرقه گشته جانی می کند
زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
من نه منم
قطرهای درون آب افتاد؛ تصویری شد که از خودش میشناخت.
جام جهانی
آرژانتینش هم چینی از آب در اومد!
آموزش شنا
– …خوابیدن روی آب رو یاد گرفتی؟
– آره، ولی لامصّب فوری پوزیشنش رو عوض میکنه و اون میخوابه روی من!
– {خنده}
– کم کم دارم به این نتیجه میرسم که به جای مربی شنا، از سکسولوژیست کمک بگیرم!
– {قهقهه}
– آره، ولی لامصّب فوری پوزیشنش رو عوض میکنه و اون میخوابه روی من!
– {خنده}
– کم کم دارم به این نتیجه میرسم که به جای مربی شنا، از سکسولوژیست کمک بگیرم!
– {قهقهه}
نوشدارو
بیشینه خشکی ماندهام!
کز عشق یادم میدهی؟
ماهی که آبی بایدش!
دریا نشانم میدهی؟
کز عشق یادم میدهی؟
ماهی که آبی بایدش!
دریا نشانم میدهی؟
ارزانی
هیچگاه از الطاف ناگهانی و بیبهانه خوشحال مشوید که پیوسته در حکم آب و علوفهی پیش از «قربانی» است.
داستان کوتاه: قول
دخترک با چشمانی اشکبار که خواهش و استیصالش را فریاد میزد، گفت: «به خدا قول میدم درستش کنم. خودم خرابش کردم، خودم هم درستش میکنم».
پسر خیلی جدی و محکم گفت: «نه! اینجوری فایده نداره… باز میشه همون آش و همون کاسه…»
دختر که چهرهاش از بار اندوه و پشیمانی، لحظه به لحظه تیرهتر میشد، خود را به آغوش پسر چسباند و گفت: «یعنی چی که فایده نداره؟ چیکار کنم که باورت شه؟ هر کاری بگی میکنم، فقط تو رو خدا تنهام نذار…» و بغضی که به گریهای بیصدا تبدیل شد.
پسر که میدانست هر وا دادن به لرزش چشمان دختر، ستونی است که از زیر سقف سنگین بالای سر خویش بیرون میکشد، با همان لحن پیشین ادامه داد: «خداوکیلی اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ شماها واسه من چارهی دیگهیی گذاشتید؟… اون مامانِ…» با عصبانیت باقی حرفش را خورد.
دختر سرش را به علامت تایید پایین انداخت و صدای نالهی مظلومانهاش بلند شد.
مرد جوان که سرگشتگی از هر ریزحرکتش نمایان بود، چون همیشه تاب نیاورد و گویی ناخواسته، دست پیش برد و چانهی دختر را گرفت و سر او را آهسته آهسته بالا آورد. «این آخرین باره هان! قولی بده که بتونی پاش وایسی! میتونی؟» و نه به بزرگواری که به بیچارگی…
دختر با هق هق گفت: «همهی زندگیم به همین بسته است. یا میتونم… یا میمیرم. به خدا قسم میتونم…»
پسر با لحنی خشک و بیاحساس: «قسم خدا به چه درد من میخوره وقتی…» و دنبالهی حرفش را به سکوت پی گرفت. نالهی دختر که به امیدی آنی، قطع شده بود، از نو جای خالی سکوت را پر کرد و سرگشتگی پسر را تکمیل.
برای خارج از شمار ترین بار، در چشمان اشکباری که به بوسههایش عادت کرده بود، خیره شد و نفسی عمیق کشید. با انگشت شست همان دستش، لبهای دخترک را لمس کرد و گفت: «اگه واقعا فکر میکنی میتونی شرایط رو درست کنی… اگه خیال میکنی میتونی یه جوری آب رفته رو به جوی برگردونی… اگه واقعا یه همچین چیزی شدنی باشه… قسم خدا رو نمیخوام. اگه راست میگی… [مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد] به تار سیبیلت قسم بخور تا باورم شه!» و مهربانانه به روی دخترک که حیران از حرف معشوقش، جا خورده بود، خندید؛ نرمنرمک با سرانگشتانش اشکهایش را پاک و او را با شوخی و خندهی خویش همراه کرد.
وقتی دوباره چهرهی محبوبهاش به شادی و آرامش روشن شد، سر برگرداند و به دوردستها خیره شد تا دخترک درد ناباوری و یاس را در چشمانش نبیند، و به انتظار کشندهی ویرانی زیر آوار سقفی که حال تنها ستون باقیماندهاش، قامت نحیف خویش بود، پی نبرد.
پسر خیلی جدی و محکم گفت: «نه! اینجوری فایده نداره… باز میشه همون آش و همون کاسه…»
دختر که چهرهاش از بار اندوه و پشیمانی، لحظه به لحظه تیرهتر میشد، خود را به آغوش پسر چسباند و گفت: «یعنی چی که فایده نداره؟ چیکار کنم که باورت شه؟ هر کاری بگی میکنم، فقط تو رو خدا تنهام نذار…» و بغضی که به گریهای بیصدا تبدیل شد.
پسر که میدانست هر وا دادن به لرزش چشمان دختر، ستونی است که از زیر سقف سنگین بالای سر خویش بیرون میکشد، با همان لحن پیشین ادامه داد: «خداوکیلی اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ شماها واسه من چارهی دیگهیی گذاشتید؟… اون مامانِ…» با عصبانیت باقی حرفش را خورد.
دختر سرش را به علامت تایید پایین انداخت و صدای نالهی مظلومانهاش بلند شد.
مرد جوان که سرگشتگی از هر ریزحرکتش نمایان بود، چون همیشه تاب نیاورد و گویی ناخواسته، دست پیش برد و چانهی دختر را گرفت و سر او را آهسته آهسته بالا آورد. «این آخرین باره هان! قولی بده که بتونی پاش وایسی! میتونی؟» و نه به بزرگواری که به بیچارگی…
دختر با هق هق گفت: «همهی زندگیم به همین بسته است. یا میتونم… یا میمیرم. به خدا قسم میتونم…»
پسر با لحنی خشک و بیاحساس: «قسم خدا به چه درد من میخوره وقتی…» و دنبالهی حرفش را به سکوت پی گرفت. نالهی دختر که به امیدی آنی، قطع شده بود، از نو جای خالی سکوت را پر کرد و سرگشتگی پسر را تکمیل.
برای خارج از شمار ترین بار، در چشمان اشکباری که به بوسههایش عادت کرده بود، خیره شد و نفسی عمیق کشید. با انگشت شست همان دستش، لبهای دخترک را لمس کرد و گفت: «اگه واقعا فکر میکنی میتونی شرایط رو درست کنی… اگه خیال میکنی میتونی یه جوری آب رفته رو به جوی برگردونی… اگه واقعا یه همچین چیزی شدنی باشه… قسم خدا رو نمیخوام. اگه راست میگی… [مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد] به تار سیبیلت قسم بخور تا باورم شه!» و مهربانانه به روی دخترک که حیران از حرف معشوقش، جا خورده بود، خندید؛ نرمنرمک با سرانگشتانش اشکهایش را پاک و او را با شوخی و خندهی خویش همراه کرد.
وقتی دوباره چهرهی محبوبهاش به شادی و آرامش روشن شد، سر برگرداند و به دوردستها خیره شد تا دخترک درد ناباوری و یاس را در چشمانش نبیند، و به انتظار کشندهی ویرانی زیر آوار سقفی که حال تنها ستون باقیماندهاش، قامت نحیف خویش بود، پی نبرد.
دهنی
پس از دو ساعت مغازله و بوسهبازی و معاشقه، وقتی در لیوانی که با آن آب خورده بود برایش آب ریخت، در جواب «بفرمایید عزیزم» شنید: «اَه… توی لیوان دهنی خودت؟!»
نم
در این گرمایی که همه له له زنانِ قطرهای آبند، حال و حوصلهام حسابی «نم» کشیده.