روز قدس

روزنامه‌ی لوله‌شده‌ای که سرش را آتش زده بود، جلوی روی خیس از اشک دختر گرفت: «بیا خانم، یه کمی دود بگیر، سوزش چش و گلوت خوب شه»
دختر که پر شال سبز رنگش را به شدت جلوی دهانش گرفته بود، با صورتی اشک‌بار، سرفه‌زنان خود را عقب کشید و گفت: «ممنونم آقا، روزه‌ام باطل میشه»
کمی آنسوتر رزمندگان سپاه اسلام، گاز اشک‌آور دیگری شلیک کردند…

آتیش

– ببخشید، آتیش دارید؟
– آتیش که نه… ولی اگه با «سوز» دل کارتون راه میافته، تقدیم کنم!

داستانک اروتیک

وارد آسانسور شدم. بویی خاص آن فضای کوچک را پر کرده بود. یقین کردم پیش از من، در آنجا خبرهایی بوده. آن بوی عجیب را با هیچ چیز دیگری نمی‌توان اشتباه گرفت، به جرات می‌گویم با هیچ عطر و رایحه‌ی دیگری. به یکباره دلم خواست. از آخرین مرتبه‌ای که آن لذت ناب را مزه مزه کرده بودم، مدتها بود که می‌گذشت. هوس‌باز نیستم ولی به یکباره آتش هوس در درونم شعله کشید. دلم به هم پیچید، بغض در گلوم نشست و چشمانم نمناک شد. تمام وجودم یکپارچه تمنایش را می‌کرد. بوی تمبر هندی دیوانه‌ام کرده بود.