زندگیای که من میشناسم، صفحهی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش میکشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیهاش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافههای خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت میفروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکهای درآوردم. با رضایت یکیشان را برداشت و گفت زود برمیگردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایینتر به مقابل زن جوانی رسید. میبایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی میکرد. با هر آنچه از محبت و احترام میشناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش میکنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمهی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمهای که بینشان رد و بدل شد، هیچ واژهای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمیگنجد، در کلام نمیگنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالیترین تصویر از همدلی پاک و بیریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستارهی دنبالهداری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنهی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.
Tag: یاد
نوروزتان پیروز
به یاد همهی اونهایی که سر سفرهی هفتسین میگفتند: «خدا رو شکر! یه نوروز دیگه رو هم دیدیم.»
چه انتظاری از دیگران میتوانم داشت؟
یادم؛ رفت و هیچوقت بازنگشت.
یاد ایامی…
ضربهای که گوگل با تخریب و تغییر شکل گودر، به وبلاگنویسی و تولید محتوای فارسی داخل نمود، عمو فیلترچی با تمام خدم و حشم و عمهی محترمش وارد ننمود.
یاد
دستانم،
لبانم،
دیدگانم،
دور زمانی است این همه پاک شده است…
درد آنجاست که “سر”
همچنان “بو”ی تو دارد!
لبانم،
دیدگانم،
دور زمانی است این همه پاک شده است…
درد آنجاست که “سر”
همچنان “بو”ی تو دارد!
نوشدارو
بیشینه خشکی ماندهام!
کز عشق یادم میدهی؟
ماهی که آبی بایدش!
دریا نشانم میدهی؟
کز عشق یادم میدهی؟
ماهی که آبی بایدش!
دریا نشانم میدهی؟
افتادن
“افتادن” فینفسه دردناک است!
“به”یادت افتادن، “دردناکتر”…
“از” یادت افتادن، “دردناکترین”.
“به”یادت افتادن، “دردناکتر”…
“از” یادت افتادن، “دردناکترین”.
شاهد
هنوز زندهام؛ چون هنوز “کودکانه” دوست داشتن را از یاد نبردهام.
دریا
دردِ دل با موج گفتم، غصه از یادم بشُست…
حضور
هیچکس،
بر نیمکت پارک به تنهایی نمینشیند؛
یا یار در بر است،
یا یاد یار در سر…
بر نیمکت پارک به تنهایی نمینشیند؛
یا یار در بر است،
یا یاد یار در سر…
خیانتکار
– مگه نرفتی پی زندگی خودت؟… پس چرا این همه به یاد من میای؟!
معنویت
به یاد “یار” و “خیار”، آنچنان بگرید زار…!
یاد ایام
“شست”ی که “دههی شصت” به زندگیمان حواله کرد…
رمضان
چه کنم که رمضان برایم یادآور صواب “روزهگرفتن” نیست… خاطرهی گناه “روزهشکستن” است؟
یادآور
روزی “یادآور”ی گذاشتی که از یادم مبری. حال “یادآور”ی بگذار که به یادم نیاوری.
یادآور
دنبال موبایلی هستم که به جای “یادآور” دارای “از یادبر” باشد! (Reminder)
از یاد بردن
کاش از یاد بردن، به سادگی به یاد آوردن بود!