زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
Tag: غم
لحظهی غریبی بود
با دیدگانی غمبار در چشمانم خیره شد و گفت «همهی مردا مثل همن؛ اول میگن دوستت دارم و عاشقتم و تو همهی دنیای منی و میخام تا آخر عمر باهات بمونم، ولی به محض اینکه گولت زدن و خودشون رو خالی کردن، ول میکنن و میرن» و در حالی که قطرات اشکی را از روی سبیل و ریش خود پاک میکرد، در سکوتی شرمآگین، نگاه از نگاهم برگرفت.
«غم نان اگر بگذارد»
پرنده ای آزاد و رها به بیکران آسمان
در به در خرده نانی، دانه ای، جرعه آبی
که جز در قفسهای رنگارنگ و گاه حتی بیرنگ، جایی نمی یابدش!
و با خود می پندارد: «ننگین پرنده ای است آرمیده در قفس.»
هيچ ديگر آزاد نيست!
در به در خرده نانی، دانه ای، جرعه آبی
که جز در قفسهای رنگارنگ و گاه حتی بیرنگ، جایی نمی یابدش!
و با خود می پندارد: «ننگین پرنده ای است آرمیده در قفس.»
هيچ ديگر آزاد نيست!
زنداني ترين زنداني است.
* عنوان از «غزلی در نتوانستن» احمد شاملو.
همونه که خداست!
اونی که از رگ گردن به آدم نزدیکتره…
خدا نیست!
غمه.
غمه.
عزیز درگذشته
انگشتان چروکیدهاش از هقهقی فروخورده بیش از همیشه میلرزید و پردهی اشک، دیدگانش را کمبیناتر از قبل کرده بود. قدری طول کشید تا بتواند نام او را در دفترچه تلفش پیدا کند. آهی کشید به سنگینی عمری زندگی و خطی بر شمارهاش؛ زیر آن نوشت: قطعهی… ردیف…
مخاطب من و ما نبودیم، انگار بیشتر میخواست گوشهایش را نیز در غمی که بر دوش میکشید شریک سازد: «حالا دیگه دوست و آشناهام توی قبرستون بیشتر از بیرونن».
یک توصیه
وقتی حالتون خارج از وصف خرابه، حتمن ناخنهایتان را از ته بگیرید؛ چرا که ممکن است هنگام چنگ کشیدن به در و دیوار از زور غم و درد، به اموال عمومی نیز خسارت وارد آورید.
چشمک بزن ستاره
زندگی درخشش اندک شادیهای کوچک است در جریان سیاه انبوه غمهای بزرگ.
غم
ضجههایی به بلندی سکوت…
تحریم
محبتی که ابراز نتواند شدن،
در دل میماند
در دل میگندد
در دل غم میشود…
در دل میماند
در دل میگندد
در دل غم میشود…
کمبود جا
“غمدان”م مدتهاست که پر شده؛ حیران ماندهام این همه غم جدید را کجا جای دهم!
غم
چه نیازی است به “گفتن”؛ آنگاه که گوشی برای “شنفتن”ت نیست؟
مشغله
از نبودن تا بودن، یک “نون” فاصله بیش نیست؛ هم آن «غم نان، اگر که بگذارد»…