زندگی با افسردگی، همچون شنا در آبهای خروشان است. با تمام وجود دستوپا میزنی و تلاش میکنی تا برای لحظهای سر از آب بیرون بکشی و نفسی بگیری، ولی موجی دیگر بر سرت آوار میشود و نهفقط فروتر میروی که انرژی پیشین خود را نیز از دست دادهای. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا آخرین ذرات نیرو و امیدت را از دست میدهی و تسلیم، خود را به دست امواج غم و نیستی میسپاری، هرچه بادا باد.
Tag: زندگی
به همقدم جادههای لغزنده
زندگیای که من میشناسم، صفحهی سیاه عمیقی است همچون آسمان شبی بی ابر، بی ماه، بی ستاره در بیابان برهوت، که هر از گاهی اتفاقاتی کوچک و بزرگ همچون شهابسنگی سرگردان، ردی موقت بر دل سیاهش میکشند و… سیاهی باز همان و یاد مات آن گذار بر صحنه روزگار همان.
روز اول دیدار بود، پس از روزها انتظار، و هر ثانیهاش را در دل شهر غریبه قدم زدیم و گپ زدیم تا به خنکای شب تابستانی که بسیاری را به خوشی در کافههای خیابانی جمع کرده بود، رسیدیم. در خیابانهایی که سر تا تهشان یک داروخانه باز نبود، پیرمرد طماعی، فرصت را غنیمت دانسته و ملونی را به دو برابر قیمت میفروخت. همانطور که سرگرم یکه به دو کردن با فروشنده بودم، با لحنی مردد پرسید که آیا پول خرد دارم؟ دست در جیب کردم و چند سکهای درآوردم. با رضایت یکیشان را برداشت و گفت زود برمیگردد. نگاهم به رفتنش روانه شد تا چند متر پایینتر به مقابل زن جوانی رسید. میبایستی چند لحظه پیش از برابرش گذشته باشیم. هم اویی که نشسته در کنار خیابان، چادری مشکی به سر کشیده بود و گدایی میکرد. با هر آنچه از محبت و احترام میشناختم در مقابل زن زانو زد و با هر دو دست، آنچنان که برکتی را به بزرگی پیشکش میکنند، سکه را به زن تعارف کرد. آنقدر دور بودند که صدای صحبتشان در همهمهی شب گم شود ولی قطع یقین در آن چند کلمهای که بینشان رد و بدل شد، هیچ واژهای که از زبانی مشترک باشد وجود نداشت. آنچه در کلام نمیگنجد، در کلام نمیگنجد و آنچه محو تماشایش بودم، در نظرم عالیترین تصویر از همدلی پاک و بیریا بود. چیزی در وجودم لرزید، ستارهی دنبالهداری بود که در صفحه سیاه زندگی ظاهر شده بود. آنچنان درخشان که رد خویش بر پهنهی سیاهی خراشید و تراشید و تا به ابد، به یادگار نهاد.
ملون در دست و شادمانه در دل راهی شدیم، و شری که به دنبالمان بود؛ سیل بچه گدایانی که زن گدا به دنبالمان روانه ساخته بود.
درد بادردی
اگر از حال ما بخواهید…
بعضی وقتها یه جوری توی بازی بد میاری که به خودت میگی «این بازی دیگه ارزش بازی کردن نداره… ولش کن، خودت رو بیشتر از این خسته نکن… بزار وقت تموم شه، باخت رو بپذیر، امیدت به بازی بعدی باشه».
این همون حسیه که ما توی ایران این روزها نسبت به زندگیمون داریم.
خیره به گور
مرگ
آینه ای است
که زندگی را می نمایاند
لحظهی غریبی بود
با دیدگانی غمبار در چشمانم خیره شد و گفت «همهی مردا مثل همن؛ اول میگن دوستت دارم و عاشقتم و تو همهی دنیای منی و میخام تا آخر عمر باهات بمونم، ولی به محض اینکه گولت زدن و خودشون رو خالی کردن، ول میکنن و میرن» و در حالی که قطرات اشکی را از روی سبیل و ریش خود پاک میکرد، در سکوتی شرمآگین، نگاه از نگاهم برگرفت.
اسرار پدر-فرزندی
لحظاتی در زندگی هست که فقط میشود به رسم ابجدی آسمانی، بر سرشان الفلامی به کلی نهاد تا سپری شوند. درکم کن ولی تو چنین نکن! نه کلی و نه جزئی.
شاهکلید خوشبختی
عزیز دل بابا
برترین هدفت در زندگی، یافتن پاسخ این پرسش باشد:
«خودم را چگونه بیشتر دوست میدارم؟».
آیندگان بدانند
عمدهی زندگی نسل ما…
Loading 69%…
ران فارست ران!
را.بین.تا.رات.تاگور
خواستهای داشته
این که در زندگی چه داریم خیلی مهم نیست، مهمتر اینست که بدانیم از زندگی چه میخواهیم؛
که خواستههاست که به زندگی هدف میدهد، جهت میدهد و از رکود و فسردگی میرهاند؛
که داشتهها به آهی بیش، بند نیست.
عزیز درگذشته
خودخواهی بخواهی
یکی از سختترین گذرگاههای زندگی آنجایی است که خوبی کسی که دوستش میداری به بدی تو گره خورده باشد؛ هم آنجاست که عیار مهرت محک میخورد، که خود بیشتر میخواهی یا آنکه عزیزش میداری.
انتخاب
«خیار میخواهی یا گلابی؟»
به تجربهی سالیان سیاه و سپید زندگی دانستم هرگاه انتخابی پیش رویمان میگذارند، بدان معناست که چیزی را که واقعا میخواهیم از ما دریغ خواهند کرد؛ لیک با دادن اجازهی انتخاب بین انتخابهایی که مطلوبمان نیست و ایجاد توهم خواست و اراده، سرمان را گول میزنند و ما را در گناه بریدن دست خویش شریک و همراه میکنند.
«انگور و سیب و هلو و آلو و شفتالو و… نه! خیار میخواهی یا گلابی؟»
چند غمته؟
تا از کدامین سوی بدان بنگریم
“کوتهنوشت” نیز سه ساله شد!
باید بخواهیم تا…
آنچه در زندگیمان کم داریم “عشق” نیست، “اراده” است.
نصیحت
به جای آنکه همه عمر در جستجوی آدم زندگیت باشی، با آدمهایی که در زندگیت داری، زندگی کن.
موضوع زندگی
عشق بهتر است یا عزت؟
طعم زندگی
ک…ن خیار!
داستان(های) زندگی
اگر… میبایست… کاش… حیف.
جورکش
قویترین عضو بدن، ت…م چپ است؛ که هرباره همهی بار زندگی را حوالهاش میکنیم ولی هیچ ککش هم نمیگزد!
چشمک بزن ستاره
زندگی درخشش اندک شادیهای کوچک است در جریان سیاه انبوه غمهای بزرگ.
فلسفه
انسانها دو دستهاند: آنهایی که به زندگی میاندیشند و آنان که از زندگی لذت میبرند!