بهشت زیر پای مادران است، دمپایی در دستشان!
Tag: دست
مش حسن کجایی؟
توضیح منطقی برای اینکه بطری شیر ۴۵۰۰ تومانی در عرض یک شب، ۱۰۰۰ تومان گران بشه، اینه که حکومت در دست گاوها باشه!
تعادل
بوسه بود که به بوسه میآمیخت، تخت بود و رخت بود و دستانی که به رختها میآویخت و یک به یک میدرید و حرارتی که از دلها به دستها و پاها و هر آنچه در میان آنها، میدوید.
سکوت خانه که آغشته به هیجان نفسها شده بود، خدشهای یافت. ندایی از آن سوی پنجرهها، زمزمهای دستهجمعی که میّتی را بدرقه میکرد «لا اله الا الله… لا اله الا الله… محمّد رسول الله… محمّد رسول الله…».
پسرک به یکباره خشکش زد، رگ و ریشههایی که از اعتقاد در تار و پودش تنیده بودند به تکان درآمد و از لحظه بیرونش کشید. دستانی اما که در آغوشش گرفته بود، تنگ به درون لحظه فرویش کشید و نگاهی همه اطمینان که چون همیشه مغروقش ساخت. اطمینانی که در دل دخترک بود، چون تاییدی که از کائنات برگرفته باشد. که انسانی فانی شده، انسانی دیگر باید که بیاید.
ولـ(ـش کـ)ـنتاین
میدونم نمیشه ولی…
تا چیزی/کسی به قدر کافی از پیش فکر و دلت دور نشده،
که چون دست دراز کنی و جای خالیاش چنگ زنی…
انتخاب
«خیار میخواهی یا گلابی؟»
به تجربهی سالیان سیاه و سپید زندگی دانستم هرگاه انتخابی پیش رویمان میگذارند، بدان معناست که چیزی را که واقعا میخواهیم از ما دریغ خواهند کرد؛ لیک با دادن اجازهی انتخاب بین انتخابهایی که مطلوبمان نیست و ایجاد توهم خواست و اراده، سرمان را گول میزنند و ما را در گناه بریدن دست خویش شریک و همراه میکنند.
«انگور و سیب و هلو و آلو و شفتالو و… نه! خیار میخواهی یا گلابی؟»
گاهی به آسمان نگاه کن
آنگاه که دلشکسته، از همهچیز و همهکس مانده و درمانده شدی، سر به زیر میافکن… رو به آسمان کن و هر دو دست به بالا بیافرای و با هر کدام بیلا…ی به پهنهی بیکرانش نشان ده و با صاحبش راز و نیاز فرمای. التماس دعا.
اعدام نه
برگریز
شب آرام پاییزی و کوچهای تمیز؛ بادی وزید و بارانی از برگهای زرد و سرخ به زمین بارید. جارو در دست رفتگر محلهمان ماسید.
شب جمعه
مملکته داریم؟
سر تاریخ ولادت تک تک پیشوایان دینمون که هیچ، حتی سر زادروز پیغمبر واحدمون هم هزار جور اختلاف نظر دارن؛ اونوقت میان با اطمینان کامل تعریف میکنن که فلانی در صحرای فلان وقتی دستشو برد بالا چه چیزایی گفت، اونم با حفظ ترتیب! نه! خداییش! طریقته… شریعته… اصلا مملکته داریم؟
یاد
لبانم،
دیدگانم،
دور زمانی است این همه پاک شده است…
درد آنجاست که “سر”
همچنان “بو”ی تو دارد!
سخنران
از دست و دهان که برآید … کز عهدهی خمیازه برآید
خط قرمز
داستان کوتاه: قول
پسر خیلی جدی و محکم گفت: «نه! اینجوری فایده نداره… باز میشه همون آش و همون کاسه…»
دختر که چهرهاش از بار اندوه و پشیمانی، لحظه به لحظه تیرهتر میشد، خود را به آغوش پسر چسباند و گفت: «یعنی چی که فایده نداره؟ چیکار کنم که باورت شه؟ هر کاری بگی میکنم، فقط تو رو خدا تنهام نذار…» و بغضی که به گریهای بیصدا تبدیل شد.
پسر که میدانست هر وا دادن به لرزش چشمان دختر، ستونی است که از زیر سقف سنگین بالای سر خویش بیرون میکشد، با همان لحن پیشین ادامه داد: «خداوکیلی اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ شماها واسه من چارهی دیگهیی گذاشتید؟… اون مامانِ…» با عصبانیت باقی حرفش را خورد.
دختر سرش را به علامت تایید پایین انداخت و صدای نالهی مظلومانهاش بلند شد.
مرد جوان که سرگشتگی از هر ریزحرکتش نمایان بود، چون همیشه تاب نیاورد و گویی ناخواسته، دست پیش برد و چانهی دختر را گرفت و سر او را آهسته آهسته بالا آورد. «این آخرین باره هان! قولی بده که بتونی پاش وایسی! میتونی؟» و نه به بزرگواری که به بیچارگی…
دختر با هق هق گفت: «همهی زندگیم به همین بسته است. یا میتونم… یا میمیرم. به خدا قسم میتونم…»
پسر با لحنی خشک و بیاحساس: «قسم خدا به چه درد من میخوره وقتی…» و دنبالهی حرفش را به سکوت پی گرفت. نالهی دختر که به امیدی آنی، قطع شده بود، از نو جای خالی سکوت را پر کرد و سرگشتگی پسر را تکمیل.
برای خارج از شمار ترین بار، در چشمان اشکباری که به بوسههایش عادت کرده بود، خیره شد و نفسی عمیق کشید. با انگشت شست همان دستش، لبهای دخترک را لمس کرد و گفت: «اگه واقعا فکر میکنی میتونی شرایط رو درست کنی… اگه خیال میکنی میتونی یه جوری آب رفته رو به جوی برگردونی… اگه واقعا یه همچین چیزی شدنی باشه… قسم خدا رو نمیخوام. اگه راست میگی… [مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد] به تار سیبیلت قسم بخور تا باورم شه!» و مهربانانه به روی دخترک که حیران از حرف معشوقش، جا خورده بود، خندید؛ نرمنرمک با سرانگشتانش اشکهایش را پاک و او را با شوخی و خندهی خویش همراه کرد.
وقتی دوباره چهرهی محبوبهاش به شادی و آرامش روشن شد، سر برگرداند و به دوردستها خیره شد تا دخترک درد ناباوری و یاس را در چشمانش نبیند، و به انتظار کشندهی ویرانی زیر آوار سقفی که حال تنها ستون باقیماندهاش، قامت نحیف خویش بود، پی نبرد.
چروک
مشیّت
در دست تعمیر
ترس
دست
حق
دستت درد نکنه، خوب حقم رو گذاشتی کف حلقم!